پاي صحبت پدر شهيد
پاي صحيت مادر شهيد محمد حسين فهميده
در رثاي شهيد فهميده
كاري بايد كرد
قسمتي از برنامه پنجم روايت فتح
يادي از شهيد داوود فهميده
امام خميني (ره):
رهبر ما آن طفل دوازده سالهاي است كه با قلب كوچك خود ، كه ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است خود را زير تانك دشمن انداخت و آن را منهدم و خود نيز شربت شهادت نوشيد.
مقدمه
شناسايي ، حفظ و احياء ارزشهاي حماسهسازان شهيد انقلاب اسلامي به ويژه در دوران مقدس ، از مسئوليتهاي بزرگ نسل انقلاب و علي الخصوص نهادهاي فرهنگي و همرزمان شهداي عزيز مي باشد .
نقش دانشآموزان و نوجوانان بسيجي در سنگرهاي دفاع مقدس با مشاركت گسترده و آفرينش حماسههاي جاودان در صحنههاي نبرد حق عليه باطل درخشش ممتازي داشت ، تا آنجا كه امام راحل (ره) و مربي و مرشد شهدا از نوجوان بسيجي 13 ساله شهيد محمد حسين فهميده كه يكي از اسوهها و قهرمانان تحرك آفرين جبهههاي رزم بوده به عنوان رهبر ياد فرموده و در حقيقت نسل انقلاب و نسلهاي آينده را به ارزش والاي شهادت و انس با فرهنگ و تفكر بسيجي و نيل به سعادت حقيقي رهنمون ميسازد.
آري ، مبارزه پيروز ما با تهاجم فرهنگي استكبار جهاني مستلزم تحكيم و تداوم سنگرهاي ارزشي تفكر و تشكل بسيجي و الهام گرفتن از افكار ، ايمان ، اراده، منش و شجاعت همه جانبه شهداي عزيز ميباشد و به يقين آشنايي وانس نوجوانان با ياد و آثار همسالان شهيد خود ميتواند پاسداري از اين امانت و ميراث انسان ساز را تضمين نموده و بخشي از تعهد و دين جامعه را به خون مطهر شهيدان ادا نمايد.
بنياد شهيد انقلاب اسلامي در گراميداشت شهادت اين شهيد عاليقدر و ديگر شهداي دانش آموز ، يادنامهاي را منتشر ميكند به اين اميد كه رهرو راه آن عزيزان باشيم.
پاي صحبت پدر شهيد
محمد حسين در مدرسه خياباني مشغول به تحصيل بودندو روزي كه امام به ايران تشريف آوردند حسين تصادف كرده بود و طحال ايشان پاره شده بود و در بيمارستان بستري بودند.هنگامي كه از بيمارستان مرخص گرديد اصرار مينمودند كه من حتماً بايد به زيارت آقا بروم ما ايشان را با برادر بزرگشان (شهيد داوود) براي زيارت حضرت امام اعزام نموديم كه پس از زيارت ايشان بازگشتند.
هنگامي كه جنگ تحميلي آغاز گشت و امام فرمودند :بسيج شويد ما كمتر حسين را در منزل ملاقات مينموديم و من فكر مي كردم ايشان يا سينما ميروند يا تفريح و از اين قبيل مسائل . اما در پيگيريهاي بعدي فهميديم كه ايشان دارند كارهايي را انجام ميدهند كه مربوط به بسيج و بسيجي و كارهاي مذهبي و انقلابي است .
روزي از طرف بسيج به كردستان اعزام گرديدند كه ما اصلاً اطلاعي نداشتيم. ايشان را بچههاي سپاه از كردستان آوردند كرج. مادرشان را هم خواسته بودند تا از ايشان تعهد بگيرند كه حسين ديگر به منطقه نرود.چون هم قد ايشان كوچك و هم سنشان كم بود. و ايشان درحضور مادرشان به آن برادر سپاهي ميگويند :خودتان را زحمت ندهيد اگر امام بگويد هركجا كه باشد آماده هستم و من بايد به مملكت خودم خدمت كنم.
اولين روزهاي جنگ تحميلي بود و جنگ در خرمشهر شروع شده بود و خبر از يورش ناجوانمردانه متجاوزين و شهادت عزيزان بسيجي و سپاهي ميدادند . ايشان پس از ثبت نام به درب مغازه ميوه فروشي كه داشتم آمدندو خداحافظي نمودند و رفتند.
(البته لازم به تذكر است كه درآن زمان ما در حال ساخت خانه بوديم و خانهاي داشتيم فاقد برق ، آب و .... كه حسين در زندگي واقعاً كمك و ياور ما بودند و زندگي مارا ميچرخاندند.
شب هنگام به منزل كه آمدم سراغ حسين را گرفتم . گفتند :عصر دوربين برادرشان را برداشتند و ديگر پيدايشان نيست . و من گفتم كه ايشان ميآيند مقداري ديرتر . تا چندين روز از حسين اطلاعي نداشتيم كه يكي از بچههاي همسايههايمان آمدند و گفتند :به مادرش بگوئيد : من رفتم جبهه نگران من نباشيد. دقيقاًنميدانم اين فراق 33 يا 44 روز به طول انجاميد كه يك روز راديو برنامه عادي خود را قطع كرد و اعلام نمود يك نوجوان 13 ساله خودرابه زير تانك دشمن انداخته و تانك دشمن را منهدم ساخته و خود نيز شربت شهادت نوشيدهاند.
در حال شام خوردن بوديم كه مجدداً تلويزيون خبر را اعلام نمود و مادرشان گفتند : بخدا حسين است انگار اين مطلب به او الهام شد كه حتي قسم نيز ميخوردند پس از چند روز برادران سپاهي به درب منزل آمدند و خبر شهادت حسين را اعلام نمودندو گفتند مقداري از جنازه حسين كه باقي مانده برايتان ميآوريم . و من ازآنها سوال نمودم كه منظورتان از مقداري چيست ؟ و اين بنده خدا كه اسمشان آقاي شمس بود (برادر شهيد محمد رضا شمس كه با حسين در منطقه با همديگر بودند ) چنين تعريف نمودند.
حسين از بسيج به منطقه اعزام شده بود كه يك روز نزد فرمانده ما آمد و گفت : آقا اجازه بدهيد من بيايم و با شما كار كنم فرمانده بدليل اينكه ايشان قدرت لازم را ندارند قبول ننمودند و حسين در جواب گفت : حالا اجازه دهيد يك هفته با شما باشم اگر خوب بودم كه ميمانم اگر خوب نبودم هم ميروم بدين طريق حسين نزد ما آمد و ما از ايشان واقعا ً راضي بويم هر كاري كه پيش ميآمد حسين پيشقدم بودند .و حسين هنگامي كه با برادر من زخمي شدند به بيمارستان ماهشهر منتقل گرديدند.پس از مرخصيشدن از بيمارستان نزد فرمانده آمدند كه به خط بروند و فرمانده اجازه ندادند و حسين اصرار ميكرد كه با خط اعزام گردد و فرمانده هم نميپذيرفتند. درآن هنگام چشمان حسين پر از اشك شدو رگهاي گردنش متورم و با ناراحتي به فرمانده گفت : من به شما ثابت ميكنم كه ميتوانم به خط بروم پس از چند روزي مشاهده نموديم كه يك عراقي به سمت ما درحركت ميباشد بچهها ميخواستند او را مورد هدف قرار دهند كه من گفتم خودش با پاي خودش ميآيد نزنيد صبر كنيد و موقعي كه نزديك شد ديديم كه حسين است از او سوال نموديم كجا بودي اين لباسها چيست اين اسلحهها ازآن كيست و ايشان گفتند :
فرمانده اجازه دادند كه ايشان به خط بروند . در خط با محمدرضا همسنگر بودند در جنگ محمدرضا تير ميخورد و حسين با وسايل همراهش محمدرضا را به عقب انتقال ميدهند و در آنجا به او ميگويند كجا ؟حسين در جواب ميگويد :
من بايد انتقام همسنگرم را از اين دشمن بگيرم
هنگامي كه به جايگاه قبلي خويش باز ميگردد 5 تانك عراقي را ميبيند كه به طرف بچهها ميآيند و قصد حمله دارند در اين لحظه نارنجكها را به كمر بسته به طرف تانكهاي دشمن متجاوز ميرود كه تيري به پاي وي اصابت مينمايد و ايشان زخمي ميشوند . به هر صورت ممكن خود را به اولين تانك ميرساند وبا نارنجكي كه به همراه داشت تانك را منفجر مينمايد و خود نيز با نسيم عشق به پرواز درميآيد و تن به نسيم بهشتي ميسپارد .
بچهها احساس ميكنند برايشان كمكي آمده و دشمن نيز فكر ميكند كه غافلگير شده ودر حال شكست ميباشد كه بچههاي بسيج بقيه تانكهارا منهدم ميسازد.
ما پس ازچند روز كه به سراغ حسين رفتيم مقداري از جسم مطهر ايشان را پيدا كرديم كه برايتان ميآوريم .
پاي صحيت مادر شهيد محمد حسين فهميده
مادر شما چگونه از شهادت فرزند دلبندتان اطلاع حاصل نموديد وعكس العمل شما چگونه بود ؟
شبي هوا خيلي سرد بود و من در فكر پسرم بودم كه كجاست ؟ و چه ميكند ؟ و آيا در اين هواي سرد وسيلهاي براي گرم كردن دارد يا نه ؟
صبح ساعت 8 ازراديو كه پيام رهبر اعلام گرديد را شنيدم همان لحظه به سرعت خود را به خانه دخترم كه نزديك ما بود رساندم و خبر را به آنها دادم و گفتم دخترم نكند اين نوجوان كه خودش را زير تانك انداخته حسين باشد . دامادمان گفت فكر نميكنم، اين پسر خرمشهري است حسين اصلاً تا آنجا نرفته كه بخواهد اين كار را بكند شب نيز تلويزيون همان خبر را داد من به پدر و برادر بزرگترش (داوود) گفتم بخدا اين حسين است كه اين كار را كرده پدرش در جواب گفت اگر چنين سعادتي داشتيم كه خيلي خوب بود اين پسر اهل خرمشهر است نه حسين . آن شب گذشت و بعد از يك هفته دو نفر از سپاه آمدند و خبر شهادت حسين را همانطور كه خودم حدس زده بودم گفتند .
حسين كه دائماً در رابطه با اسلام و دين بحث ميكرد . نه تنها با ما بلكه با مردم هم همينطور بود اگر ميگفتيم برو نفت بگير ميگفت :
جوانان ما در جبههها در سرما ميجنگند آنوقت شما ميگوييد برو نفت بگير . حتي در مدرسه هم در اين رابطه بحث و جدال داشت داوود هم با پدرش در ميوه فروشي كار ميكرد و اعتقاد داشت نبايد مادر يا خواهرانش بيرون بروند و با نامحرم روبرو شوند و ميگفت هر آنچه امام ميگويد عمل كنيد خيلي ساكت و مظلوم بود نماز و روزه و واجباتش ترك نميشد پس از اين كه معافي از سربازي گرفت بجاي پدرم به جبهه رفت كه پس از 2 ماه و 10 روز به شهادت رسيد.
گاهي حسين را بلند صدا ميكردم جواب نميداد و بعد از چند لحظه ميگفت بله ميگفتم : حسين معلوم هست تو كجايي ميگفت سر قبرم ميگفتم مگر قبر تو در آشپزخانه يا اتاق است ميگفت نه قبر من در بهشت زهرا قطعه 24 رديف 11 است .
هر وقت به بهشت زهرا ميرفت و بعد براي ما تعريف ميكرد . ميگفتم حسين يك بار من را هم ببر خيلي دوست دارم به بهشت زهرا بروم حسين ميگفت : آنقدر بهشت زهرا خواهي رفت كه سير شوي.
شبي كه داوود ميخواست به جبهه برود من خيلي گريه ميكردم همان موقع داوود گفت : فردا جلوي دوستان من گريه نكني شما مادر شهيد سيزده ساله هستي بايد طوري رفتار كني كه من افتخار كنم. اين ديدار آخر ما بود و آخرين خاطره من .
تعيين سالروز شهادت بسيجي سيزده ساله شهيد محمد حسين فهميده به عنوان روز بسيج دانشآموزي در مدارس انتخابي شايسته است كه موجب ميشود خاطره و آرمان آن شهيد همواره پيش روي نسل آينده انقلاب قرار گيرد.
در رثاي شهيد فهميده
اي نوجوانان وطن آينده سازيد
مانند گلهاي بهاري دل نوازيد
بمانند فهميده براي حفظ آيين
هر يك به ميدان شهادت يكه تازيد
اي بچهها فهميده آن گرد بسيجي
همسنگر پويندگان كشور ماست
بر وصف ايمانشان امام عاشقان گفت
اين نوجوان با شهامت رهبر ماست
در به وصف آن دلير قهرمان گفت
فهميده شاگرد دبستان يقين است
نوجوانان پيرو فهميده باشيد
صد هزارا ن آفرين بر اين اميدان
نام شما را هر كه در دفتر بخواند.
كاري بايد كرد
گلها ، صورت هايشان را سپرده بودند به دست نسيم و آرام و بيخيال به خواب ميرفتند.
گنجشكها و كبوترها در آسمان آبي
پرواز ميكردند چرخ ميزدند و بر روي ديوارهاي كوتاه شهرآرام ميگرفتند. مردم ، مردم ساده و صميمي شهر ، همه به كار و تلاش مشغول بودند و هيچكس فكر نميكرد كه به زودي حادثهاي اتفاق بيافتد.
اول صداي وحشتناكي در شهر پيچيد و بعد صداي ديگر و صداي ديگر .
ديوارها يكي پس از ديگري شكست و خانهها فروريخت
صدا ، صداي انفجار بود انفجاري گلوله توپ و تانك و خمپاره
همه با ترس و وحشت به يكديگر نگاه ميكردند و هيچكس نميدانست چه اتفاقي افتاده است . بچهها به آغوش مادرهايشان پناه ميبردند و بزرگترها وحشت زده به اينسو و آنسو ميدويدند.
گنجشكها و كبوترها ترسان و پريشان خود را به در و ديوار ميكوبيدند و بيقراري ميكردند.
يك نفر كه از روستاي ديگري ميآمد ، نفس نفس زنان پيغام آورد كه :
عراق به ايران حمله كرده است . بيدليل با توپ و تانك و خمپاره و شهرها و روستاها را يكي پس از ديگري ويران ميكند و پيش ميآيد .
اول بزرگترها و سپس بچهها به سوي بامها دويدند.
از بالاي بامهمه چيز پيدا بود.
افراد و تانكهاي دشمن پيش ميآمدند ، همه جا را به آتش ميكشيدند و ويران ميكردند . همه به فكر چاره افتادند ، هر كس كاري ميكرد عدهاي به سمت زير زمينها و صندوقچههايشان ميدويدند تا تفنگهاي خود را بيرون بياورند.
عدهاي به دنبال گوئي ميگشتند تا آنها را از خاك وشن پر كنند .
عدهاي هم براي ساختن سنگر زمين را ميكندند.
من هم بايد كاري ميكردم .
نميتوانستم بنشينم و ببينم كه دشمن لحظه به لحظه نزديكتر شود.
نميتوانستم بنشينم و ببينم كه دشمن از زمين و آسمان به شهر و كشور ما هجوم بياورد.
من اگر چه كوچك بودم اما ؛ نگاه معصوم خواهر كوچكترم به من ميگفت :
حسين بايد كاري كرد
قرآني كه بالاي طاقچه بود ، با صدايي روشن فرياد ميزد:
فرزندم ! بايد كاري كرد
به سمت در اتاق پيش رفتم .
مادرم در چهار چوبه در ايستاده بود و چشمهاي نگرانش ميگفت :
پسرم كاري بايد كرد
از اتاق بيرون آمدم
گلهاي باغچه كه رو به پژمردگي ميرفتند به سختي سرهايشان را تكان دادند و ناله كردند :
كاري بايد كرد
چشمم به تفنگ و نارنجك برادرم افتاد كه آنها را در كنار حياط گذاشته بود و رفته بود براي وضو گرفتن.
تفنگ را گذاشتم براي خودش و نارنجك را برداشتم و از خانه بيرون آمدم.
گنجشكها و كبوترها ، پريشان و وحشت زده در اطرافم پر ميكشيدند و زمزمه ميكردند:
كاري بايد كرد
به طرف دروازه شهر راه افتام . به همان سمتي كه عراقيها پيش ميآمدند.
فاصلهشان با شهر بسيار كم شده بود .
ايستادم و به دشمن نگاه كردم . يك دنيا دشمن بود . يك دريا دشمن بود..
موذن با نواي گرم و رساي حي علي خير العمل از بالاي گلدسته مسجد فرياد ميكشيد : كاري بايد كرد .
انگار اين صداي خدا بودكه از گلدستههابه گوش ميرسيد.
نارنجك را به كمر بستم .
به خدا گفتم :
آمدم
و به سوي نزديكترين تانك دشمن خيز برداشتم.
لحظهاي بعد من و نارنجكم در زير تانك دشمن بوديم.
شهري در آسمان
شهر پرواز محمد حسين فهميده
قسمتي از برنامه پنجم روايت فتح
خرمشهر ، از همان آغاز خونين شهر شده بود .
خرمشهر خونين شهر بود . آيا طلعت را جز از منظر اين آفاق ميتوان نگريست ؟ آنان در غربت جنگيدند و با مظلوميت به شهادت رسيدند و پيكرهايشان زير تانكهاي شيطان تكه تكه شد و به آب و باد و خاك و آتش پيوست .
اما راز خون آشكار شد راز خون را جز شهدا در نمييابند . گردش خون در رگهاي زندگي شيرين است اما ريختن آن در پاي محبوب شيرينتر است .
....شايستگان آنانند كه قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است كه ترس از مرگ جايي براي ماندن ندارد.
شايستگان جاودانند : حكمرانان جزاير سرسبز اقيانوس بيانتهاي نور كه پرتوي از آن همه كهكشان آسمان دوم را روشني بخشيده است .
يادي از شهيد داوود فهميده
قسمتي از وصيتنامه شهيد داوود فهميده
پدرعزيز اگر وصيت نامه من به دستت رسيد وصيت من را گوش كن من را در بهشت زهرا خاك كنيد چون برادرم حسين هم در بهشت زهرا است و ميخواهم در كنار برادرم باشم و شما هم راحتهستيد شبهاي جمعه ميآييد كمي كنار قبر من و كمي كنار قبر برادرم درد دل ميكنيد .